این آخریها با آنکه سخنان ولی امر (سیدحسن نصرالله و نوری المالکی و قیس خزعلی و عبدالملک حوثی و البته مشتی عیار قلبساخته و زر نمایشداده، گروهی که غیرت و مردانگی را از روح و دل به زبالهدان قدرت انداخته و دل و دین با نام نامی سیدعلی پرداختهاند) ملالآور، تکراری و همواره عصبانیکننده است، همچنان بارها میخوانم، میشنوم و چنگ بر واژگانش میکشم که سید با خودت چه کردی؟
جمال عبدالناصر وقتی به قدرت رسید، تا پایان عمر همان جمال، یا به قول مصریها گمال، باقی ماند؛ از بیکباشی (سرگردی) به سرهنگی رسید، دهها میلیون عاشق داشت و روزی که مرد، کمتر از سه هزار جنیه (به نرخ آن روز حدود ۵۰۰ دلار) در حسابش بود و بابت خریدن خانه برای دختر اولش ۱۱ هزار جنیه به بانک رهنی بدهکار بود. با این همه و با وجود دگرگونیهای شگرفی که در جامعه مصر ایجاد کرد و با اجرای اصلاحات ارضی و برپایی صنایع فولاد، مصر را به خانه اول صنعتی شدن برد، به دلیل دو جنگ بیهوده با اسرائیل و دشمنی با آمریکایی که مهمترین حامیاش بود، عقل مصریها و میلیونها عرب را از کار انداخت و شعار را جایگزین شعور کرد.
در مرگش من که نوجوان بودم زار میزدم و عباس جانپهلوان میکوشید آرامم کند. تنها وقتی به مصر رفتم و محمد بیومی، دانشجوی حقوق دانشگاه عینالشمس، مرا نزد خانوادهاش برد و من معنای فقر حقیقی را لمس کردم و سه سال بعد که دوباره به مصر رفتم و دیدم محمد وکیل شده و در یک شرکت آمریکایی کار میکند و با وام بانک مصر، خانه کوچک و تمیزی برای پدر و مادرش تهیه کرده است و ستایش انورالسادات را از او و خانوادهاش شنیدم، تازه فهمیدم عبدالناصرها در عین پاکدامنی و سادهزیستی، با خیالات خام و نسنجیده خود، چه بلایی سر ملتشان میآورند و کسانی مثل سادات و محمدرضا شاه و محمدظاهر شاه و ملک حسین با وجود بمباران انقلابیهای عصر خود، با برقراری بهترین روابط با شرق و غرب، چه چشمانداز شوقانگیزی را با دل و جان، برای کشورهای خود ترسیم کردند.
سادات به قتل رسید و ظاهرشاه با کودتای پسرعمو داوود خان به غربت فرستاده شد. روزی که بازگشت، همه امید مردمش برای سعادتمند شدن بود اما خلیلزاد و کرزی و سید علی خامنهای با هم تاس همدلی انداختند و با یک لقب «بابا»، کارش را ساختند. ملک حسین چند روز مانده به مرگ به کشورش بازگشت و برادرش حسن را که سخت با اخوانالمسلمین همدلی میکرد، بعد از ۴۰ سال، از ولیعهدی عزل کرد و عبدالله، پسر همسر انگلیسی مطلقهاش، را به تخت نشاند و این عبدالله تا امروز ثابت کرد که پسر حسین بن طلال است و با وجود تهیدستی، کشورش را به بهترین شکل اداره میکند و نیمه دموکراسی خود را جا انداخته است. اما تلختر از همه سرنوشت شاه ایران بود که در پی یک خودکشی جمعی ملتش و نامردی دوستان غربیاش، با اشک و سرطان در بیمارستان معادی قاهره خاموش شد.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
پایان قذافی و صدام را هم دیدیم که اولی مجنون و معتاد ملتش را در جهل مرکب نگه داشت و دومی با آنکه عراق را با اقتدار به قدرتمندترین و پیشرفتهترین کشور منطقه بعد از ایران بدل کرده بود، میپنداشت با برپایی تلویزیون شباب و اتوبان بغداد-بصره و توپ ۳۰۰ متری شاه منطقه میشود.
در یک دور تسلسل باطل، اردن ماند و در مصر عبدالفتاح السیسی آمد و عراق به دست پارچهفروشان دور کوچههای زینبیه دمشق مثل نوری المالکی افتاد تا روی صدام را سفید کنند. صدام دزد نبود؛ اما اینها هم صداموار میکشند و هم ولایت فقیهوار میدزدند. در لیبی محشر کبرا به پا است و در یمن با رسیدن پای جمهوری اسلامی و مرگ بر آمریکا و لعنت بر یهود، ملتی پردرد و رنج و فقیر تکهتکه میشوند. در لبنان، حزب خدا کوکایین قاچاق میکند و با پول ملت ایران شهرک گلستان میسازد.
برمیگردم به خامنهای؛ یکی از همان جنونزدگانی که با وهم دشمنی با آمریکا میکشد و میبندد و میهن را بهسوی نابودی میغلتاند.
راستی این سیدعلی حسینی خامنهای كيست؟
من بارها درباره سيدعلی حسينی خامنهای نوشتهام و گهگاه نيز كسانی بر اثر همين نوشتهها، مرا متهم كردهاند كه به سيد بیعلاقه نيستم و چون او را از گذشتهای دور میشناسم، اغلب رعايت حالش را میكنم.
البته آن سيدعلی خامنهای که من میشناختم، در روز به تخت رهبری نشستن روی در نقاب خاک كشيد. به معنی ديگر، من آن خامنهای پيش از انقلاب را میشناختم و تا پايان دوران ریاستجمهوریاش هم عملكرد او را از مثلا شيخ علیاکبر هاشمی بهرمانی، متفاوت میدانستم؛ اما این نايب امامزمانی را كه چنان در خودباختگی غرق شده كه نمرودوار ره به خدایی میكشد و رایت خدای سال ۶۰ را بالا میبرد، نمیشناسم؛ خدای قاصم جبار مکاری که رسولش خمینی، جبرییلش احمد آقا، خالدبن ولیدش محسن رضایی و عزراییلش صادق خلخالی و دستیارانش از نوع ریشهری و لاجوردی و حاج داوود و پورمحمدی و همین ششکلاسه سید ابراهیم رئیسی بودند.
من این ولی فقیه را بیگانهای میدانم که دشمن ایران و ایرانی است؛ بنابراين در پرداختن به شخصيت او نيز از دو نگاه او را بررسی میکنم.
سید علی حسينی تبريزی فرزند سيد جواد تبريزی ملقب به ميرزای تبريزی در آستانه انقلاب، روحانی نسبتا جوانی بود كه در جمع بچهمذهبیهای مشهد و شماری از اهل شعر و سخن و هنر در مشهد و تهران شهرتی داشت. در جمع برادران و خواهران، سيد علی و بدری خانم نزد پدر و مادر جايگاه ويژهای داشتند و سيد علی در ميان اهل قلم و نظر هم معتبر و محترم بود.
مرحوم ميرزا جواد، پدر خامنهای، ملای زاهد و قناعتپیشهای بود كه به نان خشك و یک خانه ۱۰۰ متری در پایينخيابان مشهد قانع بود و در برابر هيچ احدی سر خم نمیكرد. البته حاج آقا حسن طباطبایی قمی، ملای اول خراسان، و مرحوم ميلانی هوای او را داشتند؛ بهخصوص از آن زمان كه پای سيد علی به بيت آقا باز شد و با حاج آقا محمود، فرزند مرجع سرشناس مشهد، آشنایی و دوستی پيدا كرد. (هرچند سالها بعد همین محمود را که به وطن بازگشته بود، به زندان انداخت و آزار داد)
سيدعلی آقا از ۱۹-۱۸ سالگی با ورود به حلقه مستمعان مرحوم محمدتقی شريعتی (پدر علی شريعتی) کمکم ره به سياست كشيد و همزمان با حضور در محفل انس عماد خراسانی (هر زمان كه در مشهد بود)، در شعر و موسيقی نيز طبعآزمایی میکرد.
معاشرت با فکلیهای مشهد طبعا روحيهای متفاوت از روحيه جوجهآخوندهای متشرع همسنوسالش به او داده بود. حتی زمانی كه با نزديك شدن محرم و صفر مقلدان حاج آقا حسن طباطبایی قمی استدعا میكردند که آقا منبری مورداعتمادی را به ولايت و ديار آنها روانه كند، سیدعلی خامنهای به دلیل آشنایی كه با حاج آقا محمود طباطبایی، فرزند آقا، داشت، راهی كرمان میشد. در آنجا دو مجلس پروپیمان در انتظارش بود كه هم روحش را تازه میكرد و هم جانش را از عطر گل كوكنار میانباشت. پاكت آخر روضه هم معمولا از پاكت مرحمتی صاحبان عزای حسينی در ديگر شهرها ضخيمتر بود؛ در عين حال، در كرمان هميشه فرصت دست میداد كه به آستان شاه نعمتالله ولی در ماهان هم سری بزند و با درويشان حلقه ماهان همآوازشود و دزدكی مراتب ارادت خود به پيروان ولايت عرفان سركار آقا (ابراهيمی) را ابراز كند.
خامنهای در کوتاهزمانی كه به قم آمد و با مرحوم سيد هادی خسروشاهی و علی آقا حجتی كرمانی و علامه رضا صدر آشنا شد، آشكار کرد كه اهل بحث و فحص حوزوی و شريعت بازی نيست. حضورش در درس منتظری هم به چند هفته نكشيد؛ در حالی كه به درس مرحوم علامه طباطبایی سخت دلبسته بود.
خامنهای اصولا اعتنایی به اهل شريعت نداشت؛ بهخصوص كه مدتی بود با فرزند محمد تقی شريعتی يعنی علی شريعتی هم آشنا شده بود و سخنان او را درباره روحانيت متحجر ايستا و روحانيت مترقی پويا و شيعه صفوی و شيعه علوی بسيار میپسنديد.
خامنهای در بازگشت به مشهد، با دختر آقای خجسته، يكی از بازاریهای علاقهمند به پدرش، ازدواج كرد و شگفتا كه برخلاف قاعده عيالمندی شدن و گوشهنشینی، سیدعلی آقا درست بعد از ازدواج، نيش زدن به دستگاه از روی منبر را آغاز كرد. چند باری كه گرفتار شد، مرحوم تيمسار بهرامی به دادش رسيد و یک بار مانع از آن شد كه سيد را به اوين ببرند و زندان را با تبعيد به ايرانشهر عوض كردند. هر بار كه سيد علی دچار مشكل میشد، همسر او كه بهحق بانویی متشخص و مقاوم بود، دست بچهها را میگرفت و به تهران میآمد تا پيگير كار همسرش بشود و حداقل دو بار پادرميانی دكتر اقبال مشکلگشای خامنهای شد.
حلقه درس مشهد
خامنهای با آنكه میتوانست در تهران به عنوان خطيبی خوشسخن اسمورسمی در كند، هميشه ترجيح میداد در زادگاهش مشهد بماند. من در سال ۱۳۵۱ بعد از خاتمه سربازی و در آستانه سفر به انگلستان، سری به مشهد زدم و در آنجا دريافتم كه خامنهای جلسهای برپا میكند كه در آن، شماری از بچهمحصلها و معدودی دانشجو شركت میكنند. جلسهای هفتگی كه ظاهرا برای تفسير قرآن است اما به جز يك ربع اول، باقی جلسه به بحث درباره حافظ و مولانا و عطار و گاه فردوسي و اخوان ثالث و عماد خراسانی و موسيقی و عرفان میگذرد. عباس سلیمی نمین هم از جمله شاگردانش بود.
نكته جالب ديگر توجه خامنهای به ارتش و شهربانی بود. او از همان ابتدای انقلاب با شماری از ارتشیها و افسران شهربانی كه به انقلاب پيوسته يا از قبل با شاه مخالف بودند مثل تيمسار مسعودی، امير رحيمی، سرتيپ مجللی، قرنی و… حشرونشر داشت. بعد هم که به عنوان نماينده خمينی و معاون وزارت دفاع وارد دولت شد، بار ديگر حلقهای از افسران جوان را دور خود جمع كرد كه چهرههای شاخصشان نامجو، فكوری، صياد شيرازی، آشتيانی، سليمی، صالحی، عقيقی روان، موسوی، محمدیفر، ديانت و… بودند. اغلب اين افراد با حمايت خامنهای در ارتش، به بالاترين مقامها رسيدند.
رياستجمهوری
رنجی كه خامنهای در دوران رياستجمهوری از دست خمينی كشيد، بدون شک از رنجی كه بعدها خاتمی از دست او كشيد، كمتر نبود. خمينی كه در زمان انتخاب خامنهای گفته بود ما از سر ناچاری و چون آدم نداشتيم، به ورود روحانيون به عرصه اجرایی و انتخاب خامنهای رای داديم، در درگیری خامنهای با میرحسین موسوی، جانب موسوی را گرفت و حتی يك بار توی دهان رئیسجمهوری زد كه «جنابعالی معنای حكومت اسلامی را نفهميدهايد» و حكايت احكام ثانويه را مطرح كرد كه «بله ما حتی میتوانيم حج را متوقف كنيم و مبانی دين را نيز و جنابعالی وارد اين معقولات نشويد».
یک بار هم سر جريان سلمان رشدی دست بالا برد كه توی دهان سيد بزند؛ چون او گفته بود که اعلام پشيمانی رشدی كافی است. با مرگ خمینی و مخالفت شورای نگهبان با شورای رهبری، با وصيت شفاهی جعلی خمينی كه فقط رفسنجانی آن را شنيده بود و مهدوی كنی كه شتابان از سفر لندن بازگشته بود، آن را تكرار كرد (وقتی خامنهای، اين سيد جليل، را داريد دنبال كسی نگرديد)، در زمانی كه كروبی و توسلی و سید احمد سرگرم وداع با خمينی و به خاك سپردن او بودند، در سقيفه خبرگان، با ۵۳ يا ۵۴ رای از ۷۲ عضو حاضر، خامنهای به رهبری انتخاب شد.
خامنهای وامدار رفسنجانی تا دوسه سال كوشيد اصول شراكت را رعايت كند اما به مرور و با قدرت گرفتن «دفتر مقام معظم رهبری» و وسوسههای دو معاون سابق وزارت اطلاعات محمدی گلپايگانی و اصغر حجازی كه همهکاره دفترش بودند و از بامداد تا شام در گوش سيد میخواندند كه اگر ميخ ولايت را محكم به پيشانی نظام نكوبيد، اين شيخ علیاکبر قاليچه را از زير پای شما میكشد، سرانجام بعد از جنبش سبز و شنیدن فریاد مرگ بر خامنهای، هاشمی را زیرآبی به لقاءالله فرستاد، حصر موسوی و کروبی را ادامه داد، احمدینژاد هم یاوهگو لقب گرفت و روحانی عروسک پشتپرده شد؛ طائب به حصری بیحصر رفت و ششکلاسهای را بر تخت ریاست نشاند تا زمین را برای «آقا مجتبی» هموار کند؛ همانطور که قذافی و صدام برای سیفالاسلام و قصی چنین خیالی در سر داشتند.
استحاله سیدعلی آقای شوخطبع شاعرمسلك اهل بزم و ... به ولیامر مسلمانان جهان و نايب برحق امام عصروالزمان و جایگزینی پيپ و نی دود به سبحه و حب و شربت شفنتوس (شربت تریاک) اینک با رویای بمب اتم و تکرار تجربه کیم ایل سونگ و پسر و نوهاش، خامنهای را در مسیر خطرناکی انداخته است که پایانش چندان از پایان قذافی و صدام دور نخواهد بود و فقط مردم میتوانند با پایین کشیدن نمرود، مانع از وقوع فاجعه شوند.